ماجرای پرواز کیکاووس شاه

کیکاووس با شنیدن گفتار دیو در اندیشه فرو می‌رود و تحت افکار دیو بد تصمیم می‌گیرد که به آسمان برود.

ازینروی  دانشمندان دربار را فرا خواند ه و از آنان می‌خواهد تا وسیله‌ای بسازند که بتواند با آن پرواز کند و از اخبار   آسمان اطلاعاتی بدست آورد.

. دانشمندان پس از اندیشه زیاد به این نتیجه می‌رسند که چند جوجهٔ عقاب را از همان نوزادی بند و دور از پدر و مادر، خودشان بزرگ بکنند و در نهایت آن طور که می‌خواهند آن‌ها را تربیت کنند؛ تا بتوانند به موقع از آن‌ها استفاده کنند. و در این فاصله هم تخت مناسبی برای پادشاه می‌سازند که در چهار طرفش چهار پایه بلند(نیزه) قرار دارد که در پایین این پایه‌ها می توان قفس عقاب‌ها را قرار داد و در بالای آن ها گوشت بره مورد علاقهٔ عقاب ها را، تا عقاب‌هایی که چند روزی گرسنه  ماندهاند به حرکتودر آمده و وسیله و ماشین پرواز را به حرکت در آورند.

نشست از بر تخت کاووس کی
نهاده به پیش اندرون جام می


چو شد گرسنه تیز پران عقاب
سوی گوشت کردند هر یک شتاب


زروی زمین تخت بر داشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند


بر آن حد که شان بود نیرو به جای
سوی گوشت کردند آهنگ ورای


شنیدم که کاووس شد بر فلک
همی رفت تا بگذرد از ملک


یکی گفت از آن رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد به تیروکمان


پریدند بسیار و ماندند باز
چنین باشد آن کس که گیردش آز


چو با مرغ پرنده نیرو نماند
غمی گشت و پرها به خوی در نشاند


نگونسار گشتند از ابر سیاه
کشان از هوا نیزه و تخت و شاه


سوی بیشه‌ای همچنین آمدند
به آمل به روی زمین آمدند

آنگاه خبر به رستم دستان می رسد که شاه در مازندران سقوط کرده و گرفتار شده است. گرفتار دیوان و ددان؟؟؟ و رستم بر حسب غیرت ملی و میهنی عازم نجات کیکاووس می گردد و درنتیجه هفت خوان رستم آغاز می گردد.

به رستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج وتخت
کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاووس خود کامه اندر جهان
ندیدم کسی از کهان  و  مهان
خرد نیست او را نه دانش نه رای
نه هوشش به جای است و نه دل به جای
تو گویی به سرش اندرون مغز نیست
یک اندیشه ی  او همی نغز نیست
کس از نامداران پیشین زمان
نکردند آهنگ زی آسمان
چو دیوانگان است بی راه ورای
به هر باد کاید برآید ز پای

چنین است که سرانجام پادشاه بیچاره‌ای که هوس پرواز در آسمان به سرش افتاده بود توسط سرداران و پهلوانان ایران زمین رهایی می‌یابد و پشیمان از کرده خویش سوگند می‌خورد که از این کارهای خطرناک انجام ندهد و جان خود و سرنوشت ملتی را بر باد ندهد.

ولی همان طور که در آغاز این گفتار آمد، داستان پرواز کی کاووس، فقط یک داستان ساده نیست بلکه اسطوره یکی از کهن ترین آرزوهای بشری یا همانا آرزوی پرواز است؛ که در این داستان به صورت نمادین در قالب یک افسانه آن هم در قالب افسانه‌ای در باره فزون خواهی های پادشاهی خودکامه بیان شده است؛ که در حقیقت بازتابی از آرزوی دیرین تک تک افراد بشر است، نه فقط یک نفر؛ آن هم در زمانی بسیار دور و روزگاری که گاری و اسب تنها وسیله حمل ونقل سریع  انسان بود. به هر حال امروزه با بر آورده شدن چنین آرزویی است که انسان می‌تواند هوای سفر به  سایر ستارگان و شناخت بقیه جهان را در سر بپروراند


هفت خوان رستم

رستم  آرزو ی هفت خوانی در سر نداست. ولی چه می توان کرد که کیکاووس شاه ما را آرزوی پرواز در آسمان بود. از لحاظ تجربه علمی این آرزو منطقی است ولی فردوسی گزارش کا ر را به گونه ای می دهد که حکایت از آن دارد که قدرت طلبی بود  کیکاوس را به پرواز ور آورد نه کشف رازهای علمی!
و کیکاووس شاه کم خرد ایرانی نامش در اوستا نیز آمده است. افسانه ها می گویند او را بی مرگ آفریدند.،ولی دشمنان این آب و خاک بدنبال دفع و نابودی این بیمرگی بودند. بله دیوان را می گویم. و این دیوان او را یعنی کیکاوس بی مرگ فر یب را دادند تا آن که مرگ را بر او چیره کنند.
‌فریبش دادند و او را به فرمانروایی هفت‌کشور وعده دادند.
مغرورش ساختند و هوس پرواز به آسمان را در دل کودکانه اش انداختند.
گویند کیکاووس دستور داد تا تخت او را به پای چهار عقاب‌ بستند و آنها پروازکنان او را به بالا بردند.
فرعون هم بدنبال همین کار بود دستور داد تا برجی بلند(اهرام) بسازند تا در جستجوی خدا ی موسی بر آید.
کیکاوس قدری در آسمان پرواز کرد ولی فر همای خود را از دست داد و به زمین سقوط کرد.
ولی کیکاووس در این پروژه ناموفق استادان بد سرشت و اهریمنی داشته بود.

داستان را از زبان خود حکیم ابوالقاسم فردوسی می شنویم:

چنان بد که ابلیس روزی پگاه
یکی انجمن کرد پنهان ز شاه

بدیوان چنین گفت کامروز کار
به  رنج و به سختی است با شهریار

یکی دیو باید کنون نغز دست
که داند همه رسم و راه نشست

شود جان کاووس بی ره کند
به دیوان براین رنج کوته کند

بگرداندش سر زیزدان پاک
فشاند بر آن فر زیباش خاک

شنیدند و بر دل گرفتند یاد
کس از بیم کاووس پاسخ نداد

یکی دیو دژخیم بر پای خاست
چنین گفت کین نغز کاری مراست

بگردانمش سر ز دین خدای
کس این راز جز من نیارد به جای
  
دیوان در لباس خدمتگزاران
اصولا خائن با لباس خیانت دیده نمی شود بلکه او در جامه صلاح و در هم بافته با تزویر رخ می نماید. چنانکه در مورد کیکاوس اهریمن درلباس یکی از غلامان ور سر راهش قرار گرفت و گفت : اکنون که زمین را تسخیر کردهای نوبت اسمانها ست. ناپلئون قرنها بعد و هیتلر قرنی پس از او به همین حیله از پای در آمدند:


یکی کار ماندست تا در جهان
نشان تو هرگز نگردد نهان

چه دارد همی آفتاب از تو راز
که چون گردداندر نشیب و فراز

چگونه است ماه و شب و روز چیست
برین گردش چرخ سالار کی ست

بله دیو بد نهاد به کیکاووس پیشنها د سفر به آسمان را می دهد که به بالا رفته و ببیند خورشید چه رازهایی را از او پنهان می کند.
انسان به یاد مسابقان  اسب دوانی دوران  رضا شاه در میدان جلالیه می افتد که در یکی از این مسابقات هو ا ابری و بشدت بارانی شد بطوری که سر  تا پای شاه را خیس کرد.


اما رادیو انتقام شاه را از خورشید گرفت و در گزارش خبری گفت،: امروز خورشید از قد بلند اعلیحضرت خجالت کشید بیرون بیاید و ترجیح داد در پشت ابر ها خود را پنهان کند.


 

هوشنگ و اقدامات او

هوشنگ فرزند سبامک و نوه کیومرث و سومین شاه باستانی ایران است. فردوسی از ا  و با عنوان شاه با رای و داد یاد می کند که حکایت از خردمندی و داد گستری است.

از اقدامات مهم او تهیه آهن و جدا کردن آن از سنگ  به کمک آتش است. فردوسی این کشف آهن را در پی حادثه ای می داند که به کشتن یک مار مربوط می گردد که هوشنگ روزی با پرتاب سنگ قصد گشتن ماری نمود و لی ما ر جست و سنگ از دست هوشنگ رها شده و به سنگ دیگری برخورد نمود و آتش شعله ور شد. از همان زمان آتش در تاریخ باستان ایران بعنوان فروزه ایزدی پذیرفته شد

هوشنگ با رای و داد

به جای نیا تاج بر سر نهاد

بگشت از برش چرخ سالی چهل

پر از هوش مغز و پر از رای دل

چو بنشست بر جایگاه مهی

چنین گفت بر تخت شاهنشهی

که بر هفت کشور منم پادشا

جهاندار پیروز و فرمانروا

به فرمان یزدان پیروزگر

به داد و دهش تنگ بستم کمر

وزان پس جهان یکسر آباد کرد

همه روی گیتی پر از داد کرد

نخستین یکی گوهر آمد به چنگ

به آتش ز آهن جدا کرد سنگ

سر مایه کرد آهن آبگون

کزان سنگ خارا کشیدش برون

یکی روز شاه جهان سوی کوه

گذر کرد با چند کس همگروه

پدید آمد از دور چیزی دراز

سیه رنگ و تیره‌تن و تیزتاز

دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون

ز دود دهانش جهان تیره‌گون

نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ

گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ

به زور کیانی رهانید دست

جهانسوز مار از جهانجوی جست

برآمد به سنگ گران سنگ خرد

همان و همین سنگ بشکست گرد

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ

دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مار کشته ولیکن ز راز

ازین طبع سنگ آتش آمد فراز

جهاندار پیش جهان آفرین

نیایش همی کرد و خواند آفرین

که او را فروغی چنین هدیه داد

همین آتش آنگاه قبله نهاد

بگفتا فروغیست این ایزدی

پرستید باید اگر بخردی

شب آمد برافروخت آتش چو کوه

همان شاه در گرد او با گروه

 شبی  که در روز آن آتش کشف شد هوشنگ و اطرافیان او جشنی بر پا کردند و آنر ا چشن سده یاد نمودند.

یکی جشن کرد آن شب و باده خورد

سده نام آن جشن فرخنده کرد

ز هوشنگ ماند این سده یادگار

بسی باد چون او دگر شهریار

کز آباد کردن جهان شاد کرد

جهانی به نیکی ازو یاد کرد

 


رستم و سهراب(۲)

رستم در زمین انداختن سهراب پیروز شده و با خنجر پهلوی آن جوان نیکو خصال را می درد و نمی داند که هستی خود را بر دریده است.گویند روزی نادر شاه افشار و پس از کور کردن رضا قلی فرزند خود از او دلجویی کرد. رضا قلی  در پاسخ به دلجویی پدر گفت:"تو ایران را کور کردی." و رستم دستان ما با بی توجه به اصل موضوع و عدم تحقیق در وضع جوان از جان گذشته و در جستجوی پدر پهلوی خویش را درید. سهراب در همان زمان نشان اصلی خود را به پدر داد:


زمانه به خون تو تشنه شود

براندام تو موی دشنه شود


کنون گر تو در آب ماهی شوی

و گر چون شب اندر سیاهی شوی


وگر چون ستاره شوی بر سپهر

ببری ز روی زمین پاک مهر


بخواهد هم از تو پدر کین من

چو بیند که خاکست بالین من


ازین نامداران گردنکشان

کسی هم برد سوی رستم نشان


که سهراب کشتست و افگنده خوار

ترا خواست کردن همی خواستار


رستم با شنیدن این سخنان رعشه بر اندامش افتاد، جهان به گرد سرش چرخید، و جهان پهلوان تاریک ترین و تلخ ترین لحظه عمر را تجربه کرد:

چو بشنید رستم سرش خیره گشت

جهان پیش چشم اندرش تیره گشت


بپرسید زان پس که آمد به هوش

بدو گفت با ناله و با خروش


که اکنون چه داری ز رستم نشان

که کم باد نامش ز گردنکشان


سهراب در پاسخ رستم می گوید که مرا بخاطر خوی بد و عجله در کینه ورزی کشتی.همه راهنماییهای مرا به هیچ نی و مادر مرا عزادار کردی.

بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی

بکشتی مرا خیره از بدخویی


ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای

نجنبید یک ذره مهرت ز جای


چو برخاست آواز از درم

بیامد پر از خون دو رخ مادرم


همی جانش از رفتن من بخست

یکی مهره بر بازوی من ببست


مرا گفت کاین از پدر یادگار

بدار و ببین تا کی آید به کار

سپس سهراب از رستم می خواهد که جوشن از تنش بگشاید و مهره ای را که خود رستم به مادر سهراب داده بود بر بازوی او مشاهده کند:

کنون بند بگشای از جوشنم

نگه کن تن روشنم


چو بگشاد خفتان و آن مهره دید

همه جامه بر خویشتن بردرید


همی گفت کای کشته بر دست من

دلیر و ستوده به هر انجمن


همی ریخت خون و همی کند موی

سرش پر ز خاک و پر از آب روی

و سهراب روشن روان هم چون حکیمان خردمتد به استقبال مرگ می رود و پدر را نصیحت می کند که اگر خو د را نیز بکشی من به زندگی بر نخواهم گشت:

بدو گفت سهراب کین بدتریست

به آب دو دیده نباید گریست


ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود

چنین رفت و این بودنی کار بود

 


 

 

 

داستان رستم و سهراب


داستان غم انگیز رستم و سهراب یکی از پر معنی ترین داستانهای حماسی شاهنامه است.این داستان بر ای همه زمانها امکان وقوع دارد. بااین تفاوت که جای رستم و سهراب کسانی دیگر به عرصه نبرد خونبار می آیند!برادر با برادر، دوست با دوست،دایی با فرزند خواهر،عمو با فرزند برادر، پدر هم وطن با فرزند هم وطن.
بعضی ها که بدقت شاهنامه را نخوانده اند بر این تصورند که شاهنامه فقط یک کتاب حماسی است. در حالی که در این کتاب حکیم خردمند و ایران دوست و ایرانی ما فردوسی پدر خرد ایرانی در این داستان به همه ایرانیان اخطار می کند که از دشمنی بی جهت بپرهیزند.
زمانی که کسی از دوست سخن می گوید از گفتگو حرف به میان می آورد، خطایی بزرگ است که از کینه و دشمنی حرف بزنیم.کینه ها در سرزمین ما جان انسانهای بی شماری گرفته که چاشنی آن تکبر و عصبانیت بوده است. به سهراب می نگریم که در دل آرزوی یافتن پدر دارد و در ظاهر ناچار است لباس رزم بر تن کند:


بپوشید سهراب خفتان رزم

سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم


بیامد خروشان بران دشت جنگ

به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ

سهراب با چهره ا ی خندان به استقبال رستمی می رود که از خشم و کینه بر افروخته است:

ز رستم بپرسید خندان دو لب

تو گفتی که با او به هم بود شب


که شب چون بدت روز چون خاستی

ز پیگار بر دل چه آراستی


ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین

بزن جنگ و بیداد را بر زمین


نشنیم هر دو پیاده به هم

به می تازه داریم روی دژم


به پیش جهاندار پیمان کنیم

دل از جنگ جستن پشیمان کنیم


همان تا کسی دیگر آید به رزم

تو با من بساز و بیارای بزم


دل من همی با تو مهر آورد

همی آب شرمم به چهر آورد


همانا که داری ز گردان نژاد

کنی پیش من گوهر خویش یاد

در قبال دوستی خواهی خواستن های سهراب جوان ولی فهمیده و تیز هوش پاسخ جهان پهلوان ما نا امید کننده است. جهان پهلوانی که رستم پیلتن است و نژاد از بزرگان دارد و امید ایر ان و ایرانی است. سهراب از دوستی و گفتگو می گوید و رستم از جنگ با جوانی نو خاسته سخن می راند:


بدو گفت رستم که‌ای نامجوی

نبودیم هرگز بدین گفت‌وگوی


ز کشتی گرفتن سخن بود دوش

نگیرم فریب تو زین در مکوش


نه من کودکم گر تو هستی جوان

به کشتی کمر بسته‌ام بر میان


بکوشیم و فرجام کار آن بود

که فرمان و رای جهانبان بود


بسی گشته‌ام در فراز و نشیب

نیم مرد گفتار و بند و فریب


ناچار سهراب به گشتی گرفتن تن در می دهد:

بدو گفت سهراب کز مرد پیر

نباشد سخن زین نشان دلپذیر


مرا آرزو بد که در بسترست

برآید به هنگام هوش از برت


کسی کز تو ماند ستودان کند

بپرد روان تن به زندان کند


اگر هوش تو زیر دست منست

به فرمان یزدان بساییم دست


از اسپان جنگی فرود آمدند

هشیوار با گبر و خود آمدند

ببستند بر سنگ اسپ نبرد

برفتند هر دو روان پر ز گرد

بکشتی گرفتن برآویختند

ز تن خون و خوی را فرو ریختند

بزد دست سهراب چون پیل مست

برآوردش از جای و بنهاد پست

به کردار شیری که بر گور نر

زند چنگ و گور اندر آید به سر

ناگهان رستم پیلتن خود را اسیر قدرت سهراب جوان می بیند که او را بر زمین انداخته و بر سینه اش نشسته است.رستم
برای گریز دست به حیله میزند:

نشست از بر سینهٔ پیلتن

پر از خاک چنگال و روی و دهن


یکی خنجری آبگون برکشید

همی خواست از تن سرش را برید


به سهراب گفت ای یل شیرگیر

کمندافگن و گرد و شمشیرگیر


دگرگونه‌تر باشد آیین ما

جزین باشد آرایش دین ما


کسی کاو بکشتی نبرد آورد

سر مهتری زیر گرد آورد


نخستین که پشتش نهد بر زمین

نبرد سرش گرچه باشد به کین


گرش بار دیگر به زیر آورد

ز افگندنش نام شیر آورد


بدان چاره از چنگ آن اژدها

همی خواست کاید ز کشتن رها

و سهراب جوان که با بیرنگ آشنا نیست سخن جهان پهل ان و پیلتن ما را می پذیرد و از روی سینه رستم بر می خیزد.رستم به پاس احترام پیران در سنت ایرانی نجات می یابد ولی،:
دلیر جوان سر به گفتار پیر

بداد و ببود این سخن دلپذیر

یکی از دلی و دوم از زمان


سوم از جوانمردیش بی‌گمان

رها کرد زو دست و آمد به دشت


چو شیری که بر پیش آهو گذشت


همی کرد نخچیر و یادش نبود

ازان کس که با او نبرد آزمود

و رستم برای نبردی دیگر آماده می شود:

چو رستم ز دست وی آزاد شد

بسان یکی تیغ پولاد شد


خرامان بشد سوی آب روان

چنان چون شده باز یابد روان

رستم به در گاه خدایی دست دعا بر داشته و از پیروزی خود را می خو اهد و نمی داند که اگر دعایش اجابت شود ا ست که هستی و میراث دار خود را از دست می دهد،:

بخورد آب و روی و سر و تن بشست

به پیش جهان آفرین شد نخست


همی خواست پیروزی و دستگاه

نبود آگه از بخشش هور و ماه


که چون رفت خواهد سپهر از برش

بخواهد ربودن کلاه از سرش

 


 

انتقام سیامک

در بخش پیشین از کشته شدن سیامک ومرث بدست آرتش آهرمن آگاه شدیم. او پلینگینه پوشیده بود و بدون جوشن و زره به جنگ دیوان رفته بود.دیوانی که قصد حمله داشته و به خاک ایران دست یازیده بود.این جنگ نخستین جنگ دوران اساطیری ایران به شمار می آید.اگر تاریخ را ورق بزنیم و بیندیشیم مشاهده می کنیم که ما از این شهامت ها بسیار به خرج دادهایم که اغلب به از دست دادن جان عزیزان ما انجامیده است. در حالیکه با دشمن نباید راست رو بود.ما بعضی وقت ها با دشمن هم چون کف دستیم. او پنهانی فتنه می کند ما آشکا ارا پاسخ می دهیم.و ا همه نقشه ما را حدس می زند پس ضربه خود را در جایی که انتظار نداریم وارد می کند. دیو آهرمنی از پشت بر سیامک جوان ضربه زد و جان او را بگرفت. از این ضربه خوردنها از پشت و پنهان زیاد در تا یخمان داشته ایم. هر جا که با تدبر و تفکر پیش رفتیم دشمن را به خاک سیاه نشان داده و ضربه شصتی به او نشان دادهایم که او صدای خورد شدن استخوانهایش را شنیده و دود جکر آب شده اش را بو کرده است.
سیامک جان باخته فرزندی بنام هوشنگ داشت و گیومرث او را برای نبرد با دیوان اماده کرد. این بار ایران اماده و با طرح و برنامه بود.
خجسته سیامک یکی پور داشت

که نزد نیا جاه دستور داشت

گرانمایه را نام هوشنگ بود

تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود

به نزد نیا یادگار پدر

نیا پروریده مراو را به بر

نیایش به جای پسر داشتی

جز او بر کسی چشم نگماشتی

چو بنهاد دل کینه و جنگ را

بخواند آن گرانمایه هوشنگ را

همه گفتنیها بدو بازگفت

همه رازها بر گشاد از نهفت

که من لشکری کرد خواهم همی

خروشی برآورد خواهم همی

ترا بود باید همی پیشرو

که من رفتنی‌ام تو سالار نو

کیومرث راز های جنگ را با هوشنگ در میان گداشت و طرحی استراتژیک و در خفا ریخت و دو لشگر یکی به فرماندهی هوشنگ در پیش و دیگری به ف ماندهی خود در پشت لشگر اول به جلو رفتند.

پری و پلنگ انجمن کرد و شیر

ز درندگان گرگ و ببر دلیر

سپاهی دد و دام و مرغ و پری

سپهدار پرکین و کندآوری

پس پشت لشکر کیومرث شاه

نبیره به پیش اندرون با سپاه

بیامد سیه دیو با ترس و باک

همی به آسمان بر پراگند خاک

ز هرای درندگان چنگ دیو

شده سست از خشم کیهان خدیو

به هم برشکستند هردو گروه

شدند از دد و دام دیوان ستوه

ازآنروی که دیوان همه را به ستوه آورده بودند اتحادی شگفت صورت گرفت و هوشنگ سر از تن دشمن آهرمنی جدا ساخت.

بیازید هوشنگ چون شیر چنگ

جهان کرد بر دیو نستوه تنگ

کشیدش سراپای یکسر دوال

سپهبد برید آن سر بی‌همال

به پای اندر افگند و بسپرد خوار

دریده برو چرم و برگشته کار

چو آمد مر آن کینه را خواستار


با این جنگ و پیروزی روز گار گیومرث سر آمد و دوران هوشنگ آغاز گردید.

سرآمد کیومرث را روزگار

برفت و جهان مردری ماند ازوی

نگر تا کرا نزد او آبروی

جهان فریبنده را گرد کرد

ره سود بنمود و خود مایه خورد

جهان سربه‌سر چو فسانست و بس

نماند بد و نیک بر هیچ‌کس

 


پسر بد مراورا یکی خوبروی

هنرمند و همچون پدر نامجوی

سیامک بدش نام و فرخنده بود

کیومرث را دل بدو زنده بود

به جانش بر از مهر گریان بدی

ز بیم جداییش بریان بدی

برآمد برین کار یک روزگار

فروزنده شد دولت شهریار

به گیتی نبودش کسی دشمنا

مگر بدکنش ریمن آهرمنا

به رشک اندر آهرمن بدسگال

همی رای زد تا ببالید بال

یکی بچه بودش چو گرگ سترگ

دلاور شده با سپاه بزرگ

جهان شد برآن دیوبچه سیاه

ز بخت سیامک وزآن پایگاه

سپه کرد و نزدیک او راه جست

همی تخت و دیهیم کی شاه جست

همی گفت با هر کسی رای خویش

جهان کرد یکسر پرآوای خویش

کیومرث زین خودکی آگاه بود

که تخت مهی را جز او شاه بود

یکایک بیامد خجسته سروش

بسان پری پلنگینه پوش

بگفتش ورا زین سخن دربه‌در

که دشمن چه سازد همی با پدر

سخن چون به گوش سیامک رسید

ز کردار بدخواه دیو پلید

دل شاه بچه برآمد به جوش

سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش

بپوشید تن را به چرم پلنگ

که جوشن نبود و نه آیین جنگ

پذیره شدش دیو را جنگجوی

سپه را چو روی اندر آمد به روی

سیامک بیامد تنا

برآویخت با پور آهرمنا

بزد چنگ وارونه دیو سیاه

دوتا اندر آورد بالای شاه

فکند آن تن شاهزاده به خاک

به چنگال کردش کمرگاه چاک

سیامک به دست خروزان دیو

تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو

چو آگه شد از مرگ فرزند شاه

ز تیمار گیتی برو شد سیاه

فرود آمد از تخت ویله کنان

ن بر سر و موی و رخ را کنان

دو رخساره پر خون و دل سوگوار

دو دیده پر از نم چو ابر بهار

خروشی برآمد ز لشکر به زار

کشیدند صف بر در شهریار

همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ

دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ

دد و مرغ و نخچیر گشته گروه

برفتند ویله کنان سوی کوه

برفتند با سوگواری و درد

ز درگاه کی شاه برخاست گرد

نشستند سالی چنین سوگوار

پیام آمد از داور کردگار

درود آوریدش خجسته سروش

کزین بیش مخروش و بازآر هوش

سپه ساز و برکش به فرمان من

برآور یکی گرد از آن انجمن

از آن بد کنش دیو روی زمین

بپرداز و پردخته کن دل ز کین

کی نامور سر سوی آسمان

برآورد و بدخواست بر بدگمان

بر آن برترین نام یزدانش را

بخواند و بپالود مژگانش را

وزان پس به کین سیامک شتافت

شب و روز آرام و


 

فردوسی ،دانش و خرد

در سرتاسر کتاب شاهنامه فردوسی در مقام معلمی بسیار کار آزموده و هوشیار نقش مهم خرد و عقل و تفکر و دانش و دانایی را گوشزد می کند.گویی از هر ایرانی و پارسی زبان با اصرار تمام می خواهد که در پرتو خرد که بقول خود او چشم جان است و با ابزار ذانش پیش برود.او کشور را وقتی در راه پیشرفت و ترقی می بیند که مدیران دانشمندان آنرا اداره کنند!

 

نگه کن به جایی که دانش بود

ز داننده کشور به رامش بود

این شعر در حد خود معنایی بزرگ و سترک در خود دارد .یعنی حتی آرامش جامعه در گرو این مطلب است که دانایان خدمتگذار ملت و کشور باشند.

ز پرمایگان دایگانی گزین

که باشد ز کشور برو آفرین

 

هنر گیرد این شاه خرم نهان

ز فرمان او شاد گردد جهان

یزدگرد نیز بر همین اساس در پی احضار دانایان از سرزمین های مختلف و برای آموزش موضوعات مختلف دستواراتی صادر می کند.

چو بشنید زان موبدان یزدگرد

ز کشور فرستادگان کرد گرد

هم‌انگه فرستاد کسها به روم

به هند و به چین و به آباد بوم

همان نامداری سوی تازیان

بشد تا ببیند به سود و زیان

به هر سو همی رفت خواننده‌ای

که بهرام را پروراننده‌ای

بجوید سخنگوی و دانش‌پذیر

سخن‌دان و هر دانشی یادگیر

بیامد ز هر کشوری موبدی

جهاندیده و نیک‌پی بخردی

این شعر ها که در ارتباط با پرورش  فرزند یزد گرد است  تاکید دارد که به یزد گرد گفته شده بود برای تربیت درست فرزند می بایست از اموزگاران و پرورندگان دانا بهره جست.

چو یکسر بدان بارگاه آمدند

پژوهنده نزدیک شاه آمدند

بپرسید بسیار و بنواختشان

به هر برزنی جایگه ساختشان

برفتند نعمان و منذر به شب

بسی نامداران گرد از عرب

بزرگان چو در پارس گرد آمدند

بر تاجور یزدگرد آمدند

همی گفت هرکس که ما بنده‌ایم

سخن بشنویم و سراینده‌ایم

که باید چنین روزگار از مهان

که بایسته فرزند شاه جهان

به بر گیرد ودانش آموزدش

دل از تیرگیها بیفروزدش

ز رومی و هندی و از پارسی

نجومی و گر مردم هندسی

همه فیلسوفان بسیاردان

سخن‌گوی وز مردم کاردان

بگفتند هریک به آواز نرم

که ای شاه باداد و با رای و شرم

همه سربسر خاک پای توایم

به دانش همه رهنمای توایم

در پی این احضار اشخاص ی فرهنگی به نزد گرد می روند و به او تعهد می دهند که با دانش راهنمای شاه و فرزندش باشند.

نگر تا پسندت که آید همی

وگر سودمندت که آید همی

چنین گفت منذر که ما بنده‌ایم

خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم

هنرهای ما شاه داند همه

که او چون شبانست و ما چون رمه

سواریم و گردیم و اسپ افگنیم

کسی را که دانا بود بشکنیم

ستاره‌شمر نیست چون ما کسی

که از هندسه بهره دارد بسی

پر از مهر شاهست ما را روان

به زیر اندرون تازی اسپان دمان

همه پیش فرزند تو بنده‌ایم

بزرگی وی را سه‌ایم

 

 

 

صرفنظر از  آن که شعر در ارتباط با مقطع زمانی است حکایت از دیدگاه خود فردوسی نسبت به آموزش و پرورش کودکان دارد.


 

گیومرث

فردوسی چند پرسش تاریخی مطرح کرده و از بنیانگذاری تاریخ حکومتی ایران سخن به میان آورده و خود به این پرسش ها پاسخ می دهد،

سخن گوی دهقان چه گوید نخست

که نامی بزرگی به گیتی که جست

که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد

ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر

بگوید ترا یک به یک در به در

که نام بزرگی که آورد پیش

کرا بود از آن برتران پایه بیش

پژوهندهٔ نامهٔ باستان

که از پهلوانان زند داستان

او گیومرث را نخستین فرمانروای ایران می خواند که آیین حکومت و تخت و کلاه را او پایه ریزی کرد!

چنین گفت کآیین تخت و کلاه

کیومرث آورد و او بود شاه

چو آمد به برج حمل آفتاب

جهان گشت با فر و آیین و آب

بتابید ازآن سان ز برج بره

که گیتی جوان گشت ازآن یکسره

کیومرث شد بر جهان کدخدای

نخستین به کوه اندرون ساخت جای

فردوسی منزلگاه ظهور نخستین فرمانروای ایران را کوهی بلند معرفی می کند.زیرا کوه نماد قدرت و مقاومت و پایداری است.

سر بخت و تختش برآمد به کوه

پلنگینه پوشید خود با گروه

گیومرث لباس پلنگینه می پوشیده و نخستین کارش پرورش و آموزش آئین زندگی بوده است!

ازو اندر آمد همی پرورش

که پوشیدنی نو بد و نو خورش

به گیتی درون سال سی شاه بود

به خوبی چو خورشید بر گاه بود

همی تافت زو فر شاهنشهی

چو ماه دو هفته ز سرو سهی

دد و دام و هر جانور کش بدید

ز گیتی به نزدیک او آرمید

بنا به گفته فردوسی او به اهلی کردن حیوانات نیز دست آغازیده است،

دوتا می‌شدندی بر تخت او

از آن بر شده فره و بخت او

سپس به معرفی دو شخصیت می پردازد که آئین و دین را از گیومرث آموختند و احتمالا انان نخستین مربیان فرهنگی و دینی مردمان بودند!

به رسم نماز آمدندیش پیش

وزو برگرفتند آیین خویش

در ادامه فردوسی از سیامک فرزند گیومرث سخن می گوید و او را معرفی می کند!

پسر بد مراورا یکی خوبروی

هنرمند و همچون پدر نامجوی

سیامک بدش نام و فرخنده بود

کیومرث را دل بدو زنده بود

به جانش بر از مهر گریان بدی

ز بیم جداییش بریان بدی

برآمد برین کار یک روزگار

فروزنده شد دولت شهریار

 

به گیتی نبودش کسی دشمنا

مگر بدکنش ریمن آهرمنا

به رشک اندر آهرمن بدسگال

همی رای زد تا ببالید بال

یکی بچه بودش چو گرگ سترگ

دلاور شده با سپاه بزرگ

جهان شد برآن دیوبچه سیاه

ز بخت سیامک وزآن پایگاه

سپه کرد و نزدیک او راه جست

همی تخت و دیهیم کی شاه جست

همی گفت با هر کسی رای خویش

جهان کرد یکسر پرآوای خویش

کیومرث زین خودکی آگاه بود

که تخت مهی را جز او شاه بود

یکایک بیامد خجسته سروش

بسان پری پلنگینه پوش

بگفتش ورا زین سخن دربه‌در

که دشمن چه سازد همی با پدر

سخن چون به گوش سیامک رسید

ز کردار بدخواه دیو پلید

دل شاه بچه برآمد به جوش

سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش

بپوشید تن را به چرم پلنگ

که جوشن نبود و نه آیین جنگ

پذیره شدش دیو را جنگجوی

سپه را چو روی اندر آمد به روی

سیامک بیامد تنا

برآویخت با پور آهرمنا

بزد چنگ وارونه دیو سیاه

دوتا اندر آورد بالای شاه

فکند آن تن شاهزاده به خاک

به چنگال کردش کمرگاه چاک

سیامک به دست خروزان دیو

تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو

چو آگه شد از مرگ فرزند شاه

ز تیمار گیتی برو شد سیاه

فرود آمد از تخت ویله کنان

ن بر سر و موی و رخ را کنان

دو رخساره پر خون و دل سوگوار

دو دیده پر از نم چو ابر بهار

خروشی برآمد ز لشکر به زار

کشیدند صف بر در شهریار

همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ

دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ

دد و مرغ و نخچیر گشته گروه

برفتند ویله کنان سوی کوه

برفتند با سوگواری و درد

ز درگاه کی شاه برخاست گرد

نشستند سالی چنین سوگوار

پیام آمد از داور کردگار

درود آوریدش خجسته سروش

کزین بیش مخروش و بازآر هوش

سپه ساز و برکش به فرمان من

برآور یکی گرد از آن انجمن

از آن بد کنش دیو روی زمین

بپرداز و پردخته کن دل ز کین

کی نامور سر سوی آسمان

برآورد و بدخواست بر بدگمان

بر آن برترین نام یزدانش را

بخواند و بپالود مژگانش را

وزان پس به کین سیامک شتافت

شب و روز آرام و خفتن نیافت

 


ضحاک که بود؟ پسر بد مراین پاکدل را یکی کش از مهر بهره نبود اندکی جهانجوی را نام ضحاک بود دلیر و سبکسار و ناپاک بود کجا بیور اسپش همی خواندند چنین نام بر پهلوی راندند کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبان دری ده‌هزار ز اسپان تازی به زرین ستام ورا بود بیور که بردند نام شب و روز بودی دو بهره به زین ز روی بزرگی نه از روی کین روانشناسی ضحاک فردوسی در مقام یک روایتگر بزرگ و امانتدار تاریخ بشری اگر از،دشمن هم صحبت کند و دشمن یک خصلت مثبت داشته باشد اوبه آن ویزگی
جمشید فرزند طهمورث فرزند هوشنگ واژه جمشید واژه جمشید را به معنای دو قلوی درخشان تعریف کرده اند چون با خواهرش جمک ویا به پهلوی یمک توا مان به دنیا آمده اند . در سانسکریت «یه مه» نام نخستین مرد و پادشاه جهان مردگان است. (کزازی، 1385/262) گویند که پدر جمشید اولین سازندة نوشابة آیینی هوم است. شاید پیوند جمشید با شراب از این موضوع سر چشمه گرفته باشد. جمشید با جام جم نیز مرتبط است .گزارشات حکایت از ان دارند که جام جم، جامی بود که افلاک و ستارگان روی آن نقش شده
پسر بد مراو را یکی هوشمند گرانمایه طهمورث دیوبند بیامد به تخت پدر بر نشست به شاهی کمر برمیان بر ببست همه موبدان را ز لشکر بخواند به خوبی چه مایه سخنها براند چنین گفت کامروز تخت و کلاه مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه جهان از بدیها بشویم به راید پس آنگه کنم درگهی گرد پای ز هر جای کوته کنم دست دیو که من بود خواهم جهان اقدامات طهمورث فرزند هوشنگ(۲) بیاورد و یکسر به مردم کشید نهفته همه سودمندش گزید بفرمودشان تا نوازند گرم نخوانندشان جز به آواز نرم چنین گفت کاین
حکومت طهمورث فرزند هوشنگ و اقدامات ا و پسر بد مراو را یکی هوشمند گرانمایه طهمورث دیوبند بیامد به تخت پدر بر نشست به شاهی کمر برمیان بر ببست همه موبدان را ز لشکر بخواند به خوبی چه مایه سخنها براند چنین گفت کامروز تخت و کلاه مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه جهان از بدیها بشویم به رای پس آنگه کنم درگهی گرد پای ز هر جای کوته کنم دست دیو که من بود خواهم جهان را خدیو هر آن چیز کاندر جهان سودمند کنم آشکارا گشایم ز بند پس از پشت میش و بره پشم و موی برید و به رشتن
داستان ضحاک با پدرش مرداس مرداس پدر ضحاک و از عر بان بود ولی فردوسی او را مردی نیک خو و درست کردار و بخشنده معرفی می کند: یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد ز ترس جهاندار با باد سرد که مرداس نام گرانمایه بود بداد و دهش برترین مایه بود مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی بجای بز و اشتر و میشرا همچنین بدوشندگان داده بد پاکدین همان گاو دوشا بفرمان بری همان تازی اسپان همچون پری بشیر آن کسیرا که بودی نیاز
خانه کاوه آهنگر اصلی آیا میدانید آرامگاه کاوه آهنگر کجاست؟ چو کاوه برون شد ز درگاه شاه برو انجمن گشت بازارگاه همی بر خروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند ازان چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گرد خروشان همی رفت نیزه بدست که ای نامداران یزدان پرست در حاشیه زاینده رودی روستایی به نام اسکندری وجود دارد که مردم آن با کاوه آهنگر آشنایی کامل دارند و این چهره محبوب تاریخی ایران را می شناسند.
بر تخت نشستن منوچهر و زندگی ا و منوچهر یک هفته با درد بود دو چشمش پر آب و رخش زرد بود به هشتم بیامد منوچهر شاه بسر بر نهاد آن کیانی کلاه پس از در گذشت فریدون ، منوچهر که از تبار اوست بر تخت نشست و به جهان مژده عدل و داد و نیکی و فرزانگی داد: چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد جهان را سراسر همه مژده داد به داد و به آیین و مردانگی به نیکی و پاکی و فرزانگی در شاهنامه منوچهر پسر پشنگ و مادر منوچهر ماه آفرید است که دختر ایرج می باشد.
ادامه از نوشتار پیشین کتاب شاهنامه فردوسی شاهی کاووس : بخش یکم جنگ مازندران پادشاهی کاووس فرزند کیقباد پس از فرمانروایی خردمندانه کیقباد فرزندش کاووس به سلطنت رسید. در زمان او د و بخاطر بی خردی و بی فکری او ایران دچار مشکلات فراوان می شود. و رستم جهان پهلوان ایرانی همواره از جان و دل مایه می گذارد و کاووس و حکومت او وایران نجات می دهد. فردوسی در شاهنامه و در بخش مربوط به کاووس شاه کار شاهی او را با حمله به مازندران آغاز می کند.
کتاب شاهنامه فردوسی پادشاهی کیقباد پس از پذیرش صلح تورانیان کیقباد مر کز شاهی خود را به استخر در سرزمین پارس که همان استان فارس امروزی است منتقل می کند. و جهان همه به سوی او روی می اورند زیرا برای جهان صلح و دوستی و عدل و داد به ار مغان آورده بود. شعار کیقباد عدالت و رضایت خداوند بود: وزانجا سوی پارس اندر کشید که در پارس بد گنجها را کلید نشستنگه آن گه به اسطخر بود کیان را بدان جایگه فخر بود جهانی سوی او نهادند روی که او بود سالار دیهیم جوی به تخت کیان اندر
کتاب شاهنامه فردوسی پادشاهی کیقباد پس از پذیرش صلح تورانیان کیقباد مر کز شاهی خود را به استخر در سرزمین پارس که همان استان فارس امروزی است منتقل می کند. و جهان همه به سوی او روی می اورند زیرا برای جهان صلح و دوستی و عدل و داد به ار مغان آورده بود. شعار کیقباد عدالت و رضایت خداوند بود: وزانجا سوی پارس اندر کشید که در پارس بد گنجها را کلید نشستنگه آن گه به اسطخر بود کیان را بدان جایگه فخر بود جهانی سوی او نهادند روی که او بود سالار دیهیم جوی به تخت کیان اندر
ادامه از نوشتار پیشین کتاب شاهنامه فردوسی جنگ کیقباد با توران هنر نمایی رستم در نخستین جنگ خود رستم افراسیاب را به زمین می زند و قصد دارد که کار او را بسازد که لشگریان زبده افراسیاب هجوم اورده او را نجات می دهند. وقتی مژده به کیفباد می برند او نیز با سپاه ای ان به لشگر توران حمله می کند و صدها دلاور تورانی کشته می شود و ای انیان غنایم بسیار می گیرند و سپاه توران به دامغان و سپس به سرزمین خود فرار می کنند: بند کمرش اندر آورد چنگ جدا کردش از پشت زین پلنگ همی
ادامه از نوشتار پیشین شاهنامه فردوسی رستم جوان بدنبال نقش آفرینی است و لی. رستم بدنبال نقش خود درتاریخ پهلوانی و جنگی ایران است. وزمانی که مشاهده می کند که چگونه قارن سپهدار باتجربه ایران شماساس تورانی را برزمین زده و او را مغلوب می سازد ، رستم نیز به نزد زال رفته و تقاضا می کند که او نیز نقشی مانند قارن ایفاء کند. البته او از زال می خواهد که جای افراسیاب را در لشگر توران به او نشان دهد تا به او حمله بر ده و کاری بزرگتر از قارن با تجربه انجام دهد.
ادامه از نوشتار پیشین شاهنامه فردوسی پادشاهی کیقباد پس از آن که رستم می تواند کیقباد جوان را در دامنه کوه البرز بیابد او را به داخل سرزمین آورده و به شاهی می رساند: نخستین جنگ کیقباد با افراسیاب که در مرز ایران ارتش خود را آماده حمله ساخته بود: به شاهی نشست از برش کیقباد همان تاج گوهر به سر برنهاد همه نامداران شدند انجمن چو دستان و چون قارن رزم‌زن چو کشواد و خراد و برزین گو فشاندند گوهر بران تاج نو قباد از بزرگان سخن بشنوید پس افراسیاب و سپه را بدید دگر

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود فایل های کمیاب طراحی سایت سه سوت وب هیئت شطرنج بهارستان قیمت بلیط اروپا پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان بازی خور آموزش آشپزی رهبر کوچک من